همه
  

   لرزش دست و دلم
   

      از آن بود كه
     

          كه عشق
       

             پناهي گردد،
         

                 پروازي نه
          

                     گريز گاهي گردد.
            

آي عشق آي عشق

 

چهره آبيت پيدا نيست...

   ميخوام يه قصه براتون تعريف کنم.قصه يه پسر که دنيا رو يه جور ديگه مي خواست.آدما و روابط شونو اونطوري که بود،قبول نداشت.خيلي سخت بود.انگاري يه تنه ميخواست جلوي دنيا و آدماش بايسته و يه دنيا بدي رو خوب کنه.واسه اين کارام انگاري خيلي عجله داشت.از اون اوله اولش!چون فرصت نداده بود که حتي مادرش موقع دنيا آوردنش حتي به بيمارستان برسه.نميدونست، نمي تونست حتي تصورش رو هم بکنه که داره به چه جاي کثيفي پا ميزاره والا اگه دست خودش بود اصلا پاشو تو اين لجن زار خوش ظاهر نمي گذاشت.

   از بچگي کنجکاو بود.دوست داشت از هر کاري سر در بياره،هر کاري رو ياد بگيره.ميدونست که يه روزي يه جايي به دردش ميخوره. مهمتر از همه ميخواست مستقل باشه و سر پاي خود بايسته. و اينکار رو لازمه بدست آوردن اين استقلال ميدونست. اينهم شايد بخاطر اين بود که يه کمي مغرور بود و شايد هم اين کارها متقابلا حس غرور رو در او تقويت ميکرد. خلاصه روز ها پشت سر هم قطار ميشدند و مي گذشتند و اين پسر قصه ما روز به روز بزرگتر ميشد و خودش و دنياي اطرافشو و آدماشو بيشتر و بهتر مي شناخت و از اومدنش بيشتر و بيشتر پشيمون مي شد . ولي جالب اينکه هر روز تو اعتقادش راسخ تر مي شد . هنوز هم فکر ميکرد ؛ميشه يه کاري کرد ،ميشه افکار بد رو از ذهن ها پاک کرد ،ميشه خرابي هاي ذهن آدم هارو آبادشون کرد ،ميشه ...

هنوز دلش پاک بود.با اينکه هر روز بزرگتر ميشد ولي هنوز اون حس پاکي،اون صداقت ،اون يه رنگي کودکانه باهاش بود.چون اصلا دلش نمي خواست اونارو تو دوران کودکانه جا بذاره.حتي برخلاف رسم کثیف زمانه مي خواست بيشتر رشدشون بده ، چون ارزش اون چيزي رو که داشت خوب ميدونست و ميخواست هر چي رو که دوستش داشت رو حفظ کنه یا بدستش بياره.هر چند که میدونست اینطوری بیشتر اذیت خواهد شد.

   تو کاراشم هم اکثرا موفق بود.هميشه تو درس و مشق جزو اولين ها بود. همه رو دوست داشت مخصوصاً بچه ها رو.پاکتر و بي ريا تر از اونا کمتر سراغ داشت.براش تصور اين دنيا بدون بچه ها و اونهايي که مثل بچه ها پاک بودند ، خود جهنم بود . يه جورايي خودش رو از جنش اون ها مي دونست . اونطوری هم رفتار نمی کرد که کسي هم از اون بدش بیاد .

تابستون هارو هم با اون که از نظر مادي نيازي نداشت،مي رفت پيش باباش کار ميکرد.باباش پيمانکار ساختمان بود و یه آدم کاملاً خود ساخته،متشخص و مورد احترام اطرافیانش بود.

   نمي خواست باباش بين اون و  کارگر هاش فرقي بذاره،هر چند که پدرش هم اصلاًهمچین قصدی نداشت.شايد اون روز فکر نمي کرد که با اين کارگر ها بودن،باهاشون هم سفره شدن،هم صحبت شدن بعدها تو رفتار اجتماعي و حتي به لحاظ کاري چقدر به دردش ميخوره  .بعضا دلش واسه کارگرا مي سوخت .آدم هاي ساده اي که غير کار به چيز ديگه اي فکر نمي کردند.کي شاهه کي رعيت،کي رفت و کي اومد،کي خوبه کي بد،با اين کارا کار نداشتند.تا پسره ميخواست يه چيزي بگه مي گفتند ما با سياست کاري نداريم !.فقط به اين فکر ميکردند که آيا فردا هم کاري هست که اينا برند و پول يه لقمه نون رو درارند يا نه.نمي دونستند که اگه به چيزايي که تصور ميکردند که حقشون نيست بهشون فکر کنند،فکر ميکردند ، ديگه اين چيزاي بي ارزش رو لايق فکرشون نمي دونستند .شاید هم می دونستند ولی نمی خواستند!.

   بعد از تموم شدن درس و مدرسه به يه محيط تازه اي وارد شد که تصور ميکرد جنس آدم هاش بايد با آدم هاي بيرون فرق داشته باشه . جاي بدي نبود . دانشگاه يه محيطي بود که هر کي هر چي که بود رو بروز ميداد.يه جاي محدود و ايزوله مانند . کسي از بيرون اونجا نبود . کسي از طرف اونايي که قبلا ها يه جورهايي شايد کنترل مي شدند ،ديگه کنترل نمي شدند . جايي بود که ته وجود آدما از پشت شيشه ظاهرشون بيشتر معلوم بود . حتي مي شد اوني نشد که قرار بود بشي! مي شد عوض بشي . اين خيلي عالي بود!.

   اينه که اکثر تغييرها و انقلاب ها از دانشگاه ها شروع ميشه. ولي حيف و صد حیف  که محدوديت و خفقان بيرون حتي رو اين محيط هم تاثير گذاشته بود !. اوني که مي شد ديد بيشتر حراج دل و قلوه آدم ها يا حتي خود آدم ها بود !، نه بهتر کردن وضع و اوضاع خود  و جامعه شون ، يا حتي حداقل درس خوندن و مطالعه و تحقيق و ...

   اين بار دلش به حال خودش مي سوخت . با خودش مي گفت "اين همه فکر خيال بخاطر کي؟آيا ارزشش رو داشتند؟چرا فقط يه عده خاصي مثل اون خودشونو مکلف ميدونستند که اين همه خرابي رو درست کنند.يا..."

اين فکر ها از اون روز تابستون به بعد که دانشکاه شده بود جولانگاه آدم هاي عقده اي و صداي توهين و تفنگشون گوش رو کر ميکرد،بيشتر اذيتش مي کرد.فکر کرد ؛نکنه داره اشتباه ميکنه!؟يه مدت تصميم گرفت از اين مشغله هاي فکري که بعضي ها به هش ميگن سياست فاصله بگيره . ديگه روزنامه نمي خريد. با پول روزنامه يکي دو نخ سيگار اضافه ميکشيد . اينکار هرچيشم که بد بود ولي يه حسني که داشت اين بود که هر نخش هفت ثانيه آدم رو به اون طرف نزديکتر ميکرد که ديگه اين دنيا رو با آدماش نبينه.بوشم هر چقدر هم که بد باشه از بوي تعفن دهان هايي که حتي يه بار براي اعاده حقش باز نشده بود و ذهن هاي گنديده بعضي ها بهتر بود.حتي بوش باعث مي شد اين بوها کمتر اذيتش نکنه! . ولي سرسخت تر ازين حرفا بود که با اين تلنقرها ميدون و خالي کنه.يه جورايي شخصيتش شکل گرفته بود و نمي شد يا اصلا نمي خواست عوض بشه.

پسر قصه ما همون اول دانشگاه با خودش يه عهدي بسته بود.عهد کرده بود؛ تو کار دل و قلوه،که بازار کارش هم بد نبود ، نه بخره نه بفروشه!. که تا آخرش هم ،هر چند سخت، پاش ايستاد . الا يا بار که پاش يه خورده لرزيد . البته بحث خريد و فروش هم نبود . ولي خوب ، تاوانش رو هم داد . بخاطر اينکه فکرش خريد و فروش نبود ، شايد تاوانش رو داد . ديگه اين ترم آخريه نشد که مثل هميشه جزو اولين ها باشه . افتاد تو جاده خاکي که عوض اينکه ته جاده بخوره به يه دانشگاه معتبر ديگه براي تحصيلات تکميلي ، خورد به يه پادگان تو يه منطقه کرد نشين!. خوب هرکي خربزه مي خوره بايد پاي لرزش هم بشينه.!

   با اينکه از آمال و آرزو هاش فاصله گرفته بود ، پادگان رو هم جاي بدي نديد. چندتا چيز اونجا براش خيلي مشهود و جالب بود . کافي بود يه خورده آدم چشماشو باز کنه . اين عالي بود . اول يکرنگي و يک شکلي . اولين روز خدمت سربزي هر کي با يه تيپي مياد . هر کي با يه کسي مياد . هر کي با يه وسيله اي مياد ولي همون بعد از ظهرش همه چي کاملا فرق ميکنه.همه يه رنگ و يه شکلند.حداقل تو ظاهر!و این براش شیرین بود.

   شيريني و حلاوت آزادي رو اونجا کاملا ميشد چشيد . کاشکي همه اينو ميفهميدند !. پسره هنوز حال و هواي ساختن آرمان شهرش باهاش بود.

  پادگان براي پسر قصمون فقط 3 ماه بيشتر نبود . از يکي از سازمان ها امريه گرفته بود. بقيه دوران سربازي رو بايد تو اون سازمان خدمت ميکرد . اونجا بد نبود . اونجا باز شد جزو اولين ها .اين بار تو کل کشور . تو اون سازماني که يه آشنا ساده بيشتر نداشت که البته اون امريه رو براش درست کرده بود و پسره هميشه ازش ممنون بود ، الان کلي آشنا داره حتي تو سطح مديرانش.

بعدش بازار کار و...ولي دنيا وجامعه و آدم هاش همونند که بودند . بازم بعضا عذابش ميدادند و بغض گلوشو فشار ميداد .

کم کم پسره يه جورايي احساس تنهاي ميکرد .حس غريبي براش نبود . فقط اين بار شدتش بيشتر بود . يکبار که بدجور مريض شده بود و کم مونده بود که آرزو هاش رو با خودش زير خاک کنند ، شديداً خلا يه همراه يه ...رو حس کرد . خيلي با خودش فکر مي کرد . امکان و موقعيت گرفتن تصميم هاي بزرگ رو نداشت ولي ادامه دادن اينطوري هم براش سخت شده بود . از يه طرف هم نمي خواست تو کاره خريد و فروش احساس باشه . چون اصلا اعتقادي به اين نداشت که عشق و احساس و وفا رو هم ميشه خريد يا فروخت . حالش از اون هايي که  با عشق و احساس يکي ديگه رفتاري مثل دستمال کاغذي داشتند و بعد مصرف به سادگي دور مي انداختندش و ميرفتند سراغ يکي ديگه ، بهم ميخورد.

   بالاخره عليرغم ميل باطنيش رفت تو اون بازار مکاره !. ما ته دلش بازهم مشوش بود . فکر ميکرد نکنه داره اشتباه ميکنه و نکنه خودش هم بشه مثل اونايي که دلش ميخواست عوضشون کنه!.

تجربه تازه اي براش بود . اوني رو که مي خواست نمي تونست پيدا کنه. اوضاع اين بازار از اوني هم که تصور ميکرد بدتر بود . نااميد شده بود . نمي خواست ارزون بفروشه ، چون جنسي که به اين بازار برده بود اصل بود . از نوع مرغوبش ، فابريک ، تميز و پاک ، صاف و شفاف مثل آينه ، تاريخ مصرفش واسه يه عمر . با خودش مي گفت :"اگه مي خوام بفروشم لااقل به قيمتش بفروشم ". ولي براي مردم کمي غريب بود . انقدر به جنس ارزون و قلابي و چند روزه عادت کرده بودند که سختشون بود همچين قيمتي رو پرداخت کنند . يه مدت تو اين بازار مکاره بود ، اما انگار فقط وقت تلف کردن بود . ولي بقيه اوضاعشون بد نبود . کلي خريد و فروش ميکردند . بعضي هاشون حتي هر روز ! از اين بازار دست پر ميرفتند.

   پشيمون از همه چي بازهم برگشت . از خودشم داشت کم کم بدش مي اومد . ولي دو دل شده بود!. فکر می کرد با اين وضع فقط خودش رو آزار میده .اما خوشبختانه باز تو معنی واژه  این ضرر بخصوص مونده بود !. ولی مگه میشد تنهايي بعضی عرف و سنت ها رو شکست و جامعه اي عين اوني که مي خواي بسازی .

   وقتي مردم خواهان جنس قلابي و بازيافتي هستن و صداقت و درستي صاحب جنس براشون ملاک نيست . اصلا خودشون هم از جنس فروشنده هاي دوره گرد و ارزون فروش هستند و ....

حالا پسره بعد از کلي بحث و کل کل با نفس و وجدانش ، آخر سر تصميم گرفته متاسفانه براي يه مدتي هم که شده عوض بشه.

   عليرغم ميل باطنيش براي يه مدتي مي خواد اختيارش رو بده دست نفسش . بشه عين مردم . مي خواد اوهم جنس تقلبي ببره بازار . اون هم مي خواد از اين سود کذايي سرشار بي نصيب نباشه. ولي بازم ميترسه . ميترسه که نکنه تو اينکارهم موفق بشه و بازم بشه جزو اولين ها . اين اوني نبود که مي خواست يا و اصلا اون براي اينکارها تو اين دار مکافات نيومده بود.

حالا خيلي ميترسه . ميترسه بازارش بگیره و اونقدر گرم شه که آنچه که سالهاي سال براي حفظ و رشدش وقت گذاشته بود رو هم بفروشه.

   ميترسه.میترسه از اینکه ديگه بچه ها دوستش نداشته باشند .ميترسه...

   شاید بهتره منتظره اتفاق آخر باشه!.